پخته

 



هنوز گور ِ خونین عسکر



تخت خواب فرماندهان است



دست به دهان است دستفروش



                                           خموش در کنار جاده های خیراتی



شناسنامه ها مان را عوض میکنیم



و خوشیم که نام ها مان را تغییر نداده ایم



افتاده ایم از چشم خود در چاهی که زخم عمیق این راه است



ماه است این یا مهر ِ قاضی رشوت خور



آفتاب است این یا چاهی که آسمان کنده است در راه ستاره ها



هر چیزی اینجا امکان دارد



امکان دارد این حرف ها به حرف بیایند و شکایت کنند از ما به دادگاه واژه گان



و بگویند : بس!



از ما دشنام نسازید



فرمان اعدام نسازید از ما


دام نسازید



ما برای نواختن زیباترین سلام ها آفریده شده ایم



برای مهربانترین پیام ها آفریده شده ایم



با ما نامه های عاشقانه بنویسد



ترانه بنویسد



بس!



هر چیزی امکان دارد اینجا



جان دارد اینجا هر چیزی وجدان دارد آخر



تا قیامت که بی قیام نمیمانیم



چار سو آتش گرفته آخر




                                خام نمیمانیم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ساده مثل سخت

 

ساده مثلِ سخت

 

بامدادِ بدبخت

 

با بامداد رسم کرده است این آسمانِ ابری را

 

کجا ببرم

 

تا نقاشی آبسترکتِ غرق ِ غروب

 

چشم انداز ِ بی صبری را؟

 

 

 

یاد

 

ماهی مرجانی

 

میرقصد در چشمهء داغ

 

یاد توست

 

بین من و چراغ

 

 

 

 

 

پیشنهاد

 

سلام های خود را گم کردیم در « تمام ! »

 

اما ادامه داشتیم در هم

 

گیرم درهم و برهم

 

بی داغ و دریغ

 

طلوع و غروبی نیست

 

 

گذشت برای گذشته

 

گشت برای آینده

 

پیشنهاد خوبی نیست؟

 

 

 

بالین

 

 

جامه دانم بالین من است

 

منتظر ِ خودم که سر از خواب بردارد

 

و بردارد این سرگردان را از سرسام

 

چه شاد میخواند این شمشاد

 

چه قشنگ میرقصد این شنگ

 

درتالاب ِ خواب

 

پیش از هجوم ِ هفت طبقه بوم

 

که فرو میروند در حدقه

 

                            شوم شوم شوم

 

بالینِ رنگین ِ من است جامه دانم

 

دانم

 

 در این خواب ِ ابلق نمانم   

 

 

 

ایمان تان را بیاورید

 

 

ایمان تان را بیاورید کمی دربارهء آن حرف بزنیم

 

البته

 

خواهید اگر خر ما را هم کنار آن آبشخور ببندید

 

بخندید ! اما تسلیم که تقسیم شد خواهی نخواهی تصمیم شد

 

خدا اول قلم زد

 

قدم زد بعد و قلم زد بر «بد »

 

« بد»  اما واژه ماند

 

فاژه ماند از کنجاوی آدم  در تمییز ِ بد و خوب

 

طلوع و غروب  پهره عوض کردند از قدیم تا ندیم

 

و آدم دم به دم  آیین عوض کرد و آیینه عوض نکرد

 

بخندید و تهمت ببندید بر ما اما

 

ایمان تان را بیاورید

 

مثل دو همسایه با هم گپ زنیم نه مثل دو سایه

 

این تیزاب مشترک ِ که در جریان ما جاریست

 

نشئه یی دارد که میتواند ما را به چرخ آورد

 

باهم

 

در خوشی و غم

 

فقط

 

باید پیش از خنجر ، سخن بزنیم

 

 

 

چراغ قرمز

 

هر قلبی

 

چراغِ قرمزیست

 

میدانیم و عاشق میشویم

 

شقایق میشویم  در دشتِ آتش

 

سرکش از گریبانِ پاره پاره گل میکنیم

 

پاره پاره میشویم و دوباره گل میکنیم

 

 

عاشق پیشه

 

چه کار میکنم ؟

 

از چشمه های سیاه

 

ماهی قرمز

 

شکار میکنم

 

 

زمان

 

این حشرهء سرگردان که چسپیده بر مُچم

 

 آخر مرا  میخورد

 

 

روزها

 

غروب

 

عکس یادگاری آفتاب است با پاییز

 

سپیده

 

تندیسهء یادبود ِ زمستان

 

بی تو

 

روز ها قشنگند

 

اما

 

بسسسسسسسسسسسسسیار دلتنگند

 

 

 

 

توریست هم که باشی تروریستی، وطندار

 

سرافگنده گی

 

آغاز گنده گیست

 

یا بر عکس

 

برای چه این قدر صبر جمیل داری

 

دلیل داری برای تحمل هر چه خدا نیاورده بر سرت

 

دخترت را پامال کردند

 

حال کردند

 

فقط چشم هایت رابستی و دودی را در درونت پیچیدی

 

کوچیدی از آن کوچه  تا پسرت را ربودند

 

بودند و به روی خود نیاوردی

 

آوردی جسدی را بر جنازهء خود

 

بی اجازهء خود

 

برعکس

 

آدمتری در عکس

 

این را در لفافه به تو گفتند در فرودگاه

 

و تبسمی کردی که انگار یک عکس یادگاری خانواده گی میگرفتی

 

توریست هم که باشی تروریستی وطندار

 

کیستی وطندار که اینقدر حوصله داری

 

گله داری هنوز هم از خود

 

 

برای چه اینقدر صبر جمیل دارم

 

برای هر بلایی که میرسد از بالا

 

با سری که  سنگ گورِ سیار ِ من است

 

هزار و یک شبِ دیگر

 

                     دلیل دارم

 

در رستهء لیلام فروشی

 

 

امان!

چنان بازاری شده زمان

 

که اگر کیسه ات شانه خالی نکند

 

ماه را میتوانی بخری راه را میتوانی بخری

 

مهره های سپید و سیاه را ،نگاه را میتوانی بخری

 

میتوانی بخری واژه هایی را که دوست داری

 

و جمله هایی ببافی که خود خواهی

 

«نقطه» را هم میتوانی بخری

 

و هرجا دلت خواست بگذاری

 

مثل یک چراغ قرمز که به رنگ دلخواه تو درآید

 

« چون » را مفت میدهند اگر « چرا » را بخری

 

اگر ماجرا را بخری، قهرمان بهایی ندارد

 

آنقدر خوداستی که انگار هستی خدایی ندارد

 

فکر میکنی چنین در زمانی که زمانهء بازار و آزار است

 

 

به زور یا به زاری

میتوانی از بازار

خود را باز آری

 

پیش از بازیچه شدن

 

در رستهء لیلام فروشی