روزنامهء دیروز

 

درد ِ کهنهء من

 

هنوز خبرعاجل ِ دنیاست

 

آفتاب و ماه

 

شاهدان عینی مرگ منند

 

و گواهی شان به درد هیچ دادگاهی نمیخورد

 

- باورکن،

 

به زبان آمدن این دو گنگ ِ مادرزاد

 

 ممکن تر از تصور به دادگاه کشاندن جنایتکاران جنگی است-

 

بدبختانه چنین است

 

سرزمینِ زخمی  من

 

زخم ِ زمین است

 

من

 

معمایی هستم که  قرار بوده پر از « اما » باشد

 

 اما

 

 پاسخ آن « ما » باشد 

 

اما

 

بد بختانه چنین است :

 

درد کهنهء من

 

خبر ِ عاجل زمین است

 

و من

 

هنوز سراز روزنامهء دیروز برنداشته ام

 

 

 

دلم تنگ شده است برای یک بار

 

دلم تنگ شده است برای یک بار


دلم تنگ شده است برای یک باران


باروت در دو تابوت من ، خزنده است


دلم تنگ شده است برای یک دویدن ِ جلوتر از نفس


دویدن از پیراهن


قرص خواب آوری گیر کرده است در گلوی شب -خون
 

زنجیر های زلال من


زنگ زده اند در تندیسه یی که میتوان از روی آن یک عکس فوری گرفت از من
 

دلم تنگ شده است برای تبسم در برابر آتش


دانه کردن انارِ سینه با اشک


از بس خاموشم


دیوار ها هم دیگر موش ندارند


دلم تنگ شده است برای دلتنگی
 

 

 

با قلم قرمز

 

 

کسی باید گستاخی کند



بگوید به کفش ها که پیش از وقت دهان شان باز مانده است



بخواند سرودی را که سامان ِ سرو ها را بر هم زند



تا باغ دوباره باغی شود



برقصد با قامتی که به داری در غروب میماند



تا درفشی شود از ابریشم



کسی باید گستاخی کند



گریبان کوه را بگیرد و دشت های تشنه را به گل های گمنام برساند



به خدا بفهماند



که نان دادن در برابر ریختن ِ آبرو نشانهء رزاقی نیست



کسی باید گستاخی کند



تا حق جلو حقارت را بگیرد



بی هراس از هرگز



کسی باید سرنوشت را ویرایش کند



با قلم قرمز

 

هزار و یک شبنم

 

 

سربریدهء بودا

 

بر میز کار

 

میزبان ِ خودم

 

پس از هزار و یک شبنم قصه گفتن برای نجات

 

با چشم های خونین

 

میهمان ِ خودم

 

از من بشنو!

 

درختی در جنگل تنها بودم

 

بود نبود بودا بودم

 

 

 

انتظار

 

 

آهم را

 

در «صندوق شکایات ِ» پنجره رها میکنم

 

و منتظر نامه یی استم که بوی ترا آورد

 

 

 

تکرار

 

پاکت صبح را باز میکنم

 

باز همان آفتاب تکراری

 

در قاب تکراری می ایستم با نقاب ِ تکراری

 

 در آبگینه

 

 داستان میگویم برای آب تکراری

 

از همان خواب تکراری

 

 

فال

 

 

فال خود را  میبینم

 

دو حلزون سیاهی که به هم نمیرسند

 

یک تاریخ دیگر

 

خواب های مرا با آب های شور میگویند

 

شکلک ِ این دهان

 

به « نشان توقف » میماند

 

اما باز هم  از حرکت در گردنه های بلند میخواند

 

نه سپند( ِ پند ) کار میدهد

 

نه (تعو.یذ ِ) تعویض

 

حال خود را میبینم

 

چراغ قرمزی که در سینهء من است

 

فقط برای  چشم های تو سبز خواهد ماند

 

 

 

رقاص

 

 

خسته شده ام از « رقص ِ شکم » این آسمان ِ تکراری

 

میخواهم خود برقصم

 

چار فصل ِ تمام

 

در سالی که سال ِ من است

 

دریا ها برایم پیانو بنوازند

 

کوه ها  دف بزنند

 

آوازبخوانند توفان های دوره گرد

 

پای بکوبم  بر زمینی که مال ِ من است

 

 

 

پناهنده

 

سرشار شده اند از گنجشک شریان هایم

 

در کوچه رگبار است

 

پروانه ها به شاعر پناه آورده اند

 

شاعر به شعر

 

شعر به یاد ها و رویا های تو

 

از رگهای من میرسد صدای تو

 

 

 

 

پس از ضیافت آفت

 

 

یاد


آبستن است از فریاد


 
درد دارد احساس

 

چرخ به کام نمیچرخد


در کام میچرخد چرخ

 

در ضیافت ِ آفت


خنجر میخوریم


بیرون میزند


خراش از خرخره به یخن

 

آلبوم ها


برگ میکنند در سایهء بوم ها

 

به عادیترین ضرورت ِ خود نمیرسی


از منزل بگذر


به سر و صورت ِ خود نمیرسی

 

با این همه


بی اجازه

 

فردا می آید

 

غزل ِ تازه

 

در « آمبولانس » به دنیا می آید

 

 

کارت دعوت

 

 

 

مژه ها « بارکُد » های رویا های هنگفتند

 

لب ها

 

با « کریدت کارد » باز میشوند

 

حتا برای یک لبخند ِ ساده

 

این را  چشم هایم برای من گفتند

 

دلم فکر دیگری دارد

 

خبری دارد از چیزی که کمی باورم را دیگر میکند

 

مثل ِ حیرانی یک تابلوی آبسترکت

 

انگار انقلاب رنگ است بر ضد ِ نقاش

 

چیزی که بیانش نمیتوانم کرد

 

اما

 

در عصری که خانه از بیکسی هو میزند

 

هنوز برای امید کارت دعوت میفرستد

 

«یا هو! » میزند

 

و پله های انتظار را جارو میزند

 

 

 

رویا رو با رویا

 

رودخانه پُر از سرود توست

 

آسمان

 

با بال های توری هوا

 

پکه میکند قوغ ِ استخوانم را

 

تا خاموش شود – عجب!-

 

خویش را به نیلوفر های جاری سپرده ام

 

چاشنی خونم میشود

 

جزء جنونم میشود حسی مثل خمار

 

 

هنوز باور نکرده ام که مرده ام

 

رویا رو با رویا

 

آیینه یی شده ام که تندیسهء یادبود توست

 

 

 

رمز عبور

 

 

سنگم مثل سخت

 

پیچیده ام مثل ِ فلم سیاه و سپید بخت

 

در توفان

 

در شکوفان

 

عاشقانه میمانی

 

تنها تو « رمزعبور» مرا میدانی

 

 

 

 

مرداب مربا

 

 

 

جال

 

جنجال

 

کو مجال؟

 

آسمان

 

خالخالی میشود

 

بر سرمن

 

مثل ِ طشتی که از بام افتاد

 

خالی میشود

 

نیم با بیم

 

 نگرانم در سلول های سرگردانِ تقویم

 

عنکبوت ِ دستخطم

 

سوال پیچم میکند

 

میپندارم

 

هیچم میکند

 

اگر خودفریبی های شیرین ِ خیال نبود

 

در این مُرداب ِ مربا

 

یک دم

 

نمیماندم

 

 

 

 

 

 

شبنم

 

ملیون ها «  داگ تگ »

 

یک کلاهخود ِ طلایی 

 

 شب

 

گورستان ِ سربازان گمنام است

 

 

    •   داگ تگ : نشانی  در گردنبند ویژهء سربازان، بانقشِ نام و نشان آنها  تا اگر در جنگ کشته شدند ، آن نشان برای ردیابی آنها  بماند
       

 

دو سنجاقک

 

پوسیده ای بر پوستم

 

جذب شده ای در جانم

 

دوسنجاقکِ نارنجی

 

ترسیم میکنند بر اطلس ِ چشم انداز

 

دو شمع ِ در پرواز

خود

    رنگ

خود

     قلم ِ مو

خود
  نقاشی

 

وقتی آفتاب

 

به یک نقطهء پایان میماند

-گیرم از طلا-

 

زنده گی بهانه های دیگری می آورد

برای زنده گانی

 

 

نورمال

 

 

این پنجره پرده دار من شده است

 

ورنه

 

کوچه از دیدنم دیوانه میشد

 

اگر اشک هایم منجمد میبودند

 

برای تسبیح هزار درویش کافی بود

 

و میشد ماشینداری را آزآن پر کرد و شلیک کرد بر شقیقهء آیینه

 

دیوانه که میشود آدم

 

چه چیزهایی درذهن آدم نمیگردد

 

حتا سوسک هایی که رنگ ِ گلابی تند دارند

 

و یکی فکر میکند ناخن هایش هست

 

حتا چلپاسه یی که چسپیده است بر چهره ات

 

و فکر میکنی بینی توست

 

عمیقتر نفس میکشی

 

از قفس میکشی هدهدت را

 

میفرستی به دورترین آبی ممکن خودت را

 

آن پایان

 

بیل ها پر میکنند زنبیل ها را

 

ترق ترق عرق میکنند دوچرخه ها

 

کسی هم کسی را  برای عکس یادگاری میبوسد

 

یعنی زنده گی نورمال ادامه دارد

 

هم اباما دارد هم اسامه دارد

 

ای وای اگر این پنجره پرده دارد من نبود

 

این حنجره چه رسوایی میکرد مرا

 

 

 

تا مستی ماستی

 

زمانه ، زمانهء عاشقان ِ آخر ِ هفته ست

 

کابوس

 

خنجر میتراشد از خون ِ خشک

 

شتک میزنی درسوشیانت

 

از خود هم که بگذری

 

                     راهی نیست

 

جز بالین های تارتن بافت

 

                    تکیه گاهی نیست

 

هر دید

 

آغاز میشود از تردید

 

فرجام مییابد در جام

 

جام را که جنگ دادم با فرق خویش

 

غرق ِ خویش سرکشیدیم از سرکشی

 

دیگر

 

تا مستی

         ماستی

 

الا

 راستی راستی در چُرت ِ نان و الماستی

 

زمانه زمانهء عاشقان ِ آخر هفته ست

 

آینده در خود فرو رفته ست

 

 

 

 

صحیح یک صبح

 

 

صبحی که با صدای برس ِ دندان آغاز شود 

 

 یک صبح ِ صحی ست 

 

 صحیح یک صبح نیست 

 

 چوکات شده ام

 

برعکس خویش 

 

 مات شده ام

 

عشق یک گزارش تکراری است

 

 که هر ثانیه مثل یک خبر عاجل

 

پخش میشود از ماهواره های قرمز

 

صبحی که بی خبر از قراری عاشقانه 

 

 آغاز شود

 

حتا اگر آغوش ِ چوبینش

 

 رو به خوشبوترین هوا باز شود

 

 

صحیح یک صبح نیست

 

 

تا اطلاع ثانی

 

 

شباهتیست بین شب و روزگار من

 

که در ستاره ها نمیگنجد

 

خبرداغی دارم

 

که  در حافظهء ماهواره ها نمیگنجد

 

سیگار هم نمیکشم که نفس عمیقی بکشم و چاه چاه

 

بیرون بکشم انبوهم را

 

با دعا نشد با دود

 

به آسمان بفرستم

 

                   کوهم را

 

ناگزیرم با این تاریکی

 

که نگران است با ملیون ها چشم ِ آفتابی مرا

 

اما چیزی نمیگوید

 

-حتا در خلوتی که جز خودش کسی بیدار نیست

 

نمیموید-

 

خبری را که همین اکنون به دلم رسیده است

 

برسانم

 

و تا اطلاع ثانی

 

منتظر بمانم

 

یک ساعت

 

 

یک ساعت مانده به ساعت موعود

 

ساعتم تیر است با این بمب ساعتی

 

دست از سرم بردار

 

نمیخواهم دستی از دست بروم

 

میخواهم

 

دست افشان دست بشویم از دوست

 

هنوز اندکی به یک ساعت مانده به آن ساعت

 

بیا و بیابان شو

 

تا مثل هوا هموار شوم بر تو

 

و سرودی بخوانم که رودخانه ها از برش کنند

 

ماهیان یادداشت بگیرند

 

و صدف ها دف بزنند

 

کف ها کف بزنند

 

این ساعت از آن ساعت ها نیست

 

دستبند بهتر از دستانه ایست که دست ترا ببندد

 

دسترخوانی بسازد از دستارت

 

و دست آموز شوی از آن دست

 

که برای تفاله یی

 

دست به دست شوی  در آسمانی که  قفسی از فیروزه ست

 

هی!

 

ضربان این ساعت هنوز خفیفتر از ضربه های سینهء من است

 

تو چرا میهراسی؟

 

پیش از انفجار

 

جار میزنم که دور شوی و از حاشا به تماشای من بایستی

 

میدانم گزدمی در جگرت میچرخد

 

اما

 

ساعت که برسد میرسد دیگر

 

هی! بیا یک افسانه بگویم در بارهء یک قصهء قدیمی

 

هان! البته اگر حوصله داری که حوصله ات سر برود

 

قصه از این قرار است که سرانجام

 

اگر سنگی بر گور من میگذاری

 

بهتر است سنگ صبور باشد

 

 

گزارش های زندهء مرگ

 

 

خیابان خیابان چیغ است

 

کوچه کوچه زاری

 

خانه خانه  هق هق

 

فریاد اما نیست

 

در شهری که  لوکیشن ِ سریال ِ سکوت است

 

تصویر انفجار را

 

با درختی پر از قناری

 

یا غروبی غمگین

 

اشتباه میکنیم

 

یا برعکس

 

ورق میزنیم خود را

 

به برنامهء فردا می اندیشیم

 

و

 

بعد از یک وقفهء بازرگانی

 

بر میگردیم به گزارش های زندهء مرگ

 

 

 

 

شرم

 

 

آسمان حرف تازه یی برای گفتن ندارد


زمین اما


هنوز حوصله ء شنیدن پرحرف ترین دریا ها را دارد


بازمیتواند شناخت


تغزل کبوتر های صحرایی را


درهجوم هجوهای دوداندود


هنوز با سکوتی دل انگیز


به من گوش میدهد


به نسیمی که از شکستن ِ بلوط ها میگذرد گوش میدهد


و گوش میدهد به خود که قلب ِ آسمان است


تو ؟ همین تویی که شباهتی شگفت به من داری ، چرا خاموشی ؟


فلک فریاد ِ فکر ترا فراموش کرده است


اما


زمین هنوز زمینهء واویلاست


در هرزنی زمزمهء یک لیلاست


مجنون بیدی که منم


به آسمان هم که برسم


بوسه باران میکنم خاک را


تو نیز از بوسه های خوشبو خورشتی درست کن برای خوشی


برای خودکشی


آنسان که از فوارهء رگ هایت


گل های آفتاب گردان قد بکشند


و از خونت فواره زند


هزاز باغ انار و گیلاس


این روز ها


باربارعوض میشود


طرح پشتی آسمان


محتوایش اما هنوز ابرآلود است


چیزی شبیه ء قصیدهء نفسگیر ِ دود است



صدایم را با صدایت گرم کن



زمین هنوز- آری ، هنوز - حوصله دارد


آخر کمی شرم کن!

 

کمربندها را محکمتر ببندید!

 

 

کمربندها را محکمتر ببندید!
 

واسکت نجاتی نیست در این هواپیمای هوایی
 

ازخاک به خاک
 

یک نفس راه است
 

اندوه ثانیه ها را کش میدهد
 

ورنه عمرنوح نیز
 

برای یک رقص ِ جانانه
 

کوتاه است
 

یک دل میگوید با این کمربند خود را حلق آویز کن در آسمان
 

یک دل میگوید پرواز به هر صورت تجربهء شورانگیزی است
 

شیطان میگوید هوایی شو
 

انفجار کن و مثل ققنوس ِ نور
 

طلایی شو
 
من اما به حبابی فکر میکنم که زهدانِ تازه ایست
 
 
یا گوری که راه میانبری به  بهشت وجهنم دارد
 
 
کمربند ها را محکمتر ببندید!
 
 
زمین خطرناکتر از آسمان است
 
باری
 
دوباره های خود  را
 
محکمتر و کمتر ببندید!